هومن جون الان به وبت سرزدم و الا زود تر می جوابیدم.
آقا هومن شما چطور منو می فهمی؟
میگی به هیچ دردی نمی خوری!چون تنها فایده تو اینه که به مردم سود برسونی پس بهتره خودتو خلاص کنی!حالا من به تو میگم بهتره خودت رو خلاص کنی چون اصلا معنی خدمت به خلق رو نمیفهمی که این حرف ها رو میزنی!
"اگه تنها فایده تو اینه که به مردم سود برسونی بهتره خودت رو خلاص کنی!"یعنی میگی زبونم لال امام ها هم اشتباه می کردن ، امام علی(ع) هم که هر شب با دادن طعام به مردم به اونها سود می رسوندند(نه به خودشون) پس به عقیده شما اون حضرت هم باید…
بله فاقد شیء معطی شیء نمی باشد من هم این رو انکار نمی کنم معطی خوشبختی خداست نه هیچ کس دیگه.پس دلیل از این منطقی تر که برای رسیدن به خدا باید خلق خدا رو شاد کرد.
تو در راستای به کمال رسوندن دیگران به کمال میرسی و در راستای شاد کردن دیگران به شادی میرسی
یا هم اگه می خوای می تونی بشینی تو خونه هر وقت رسیدی به کمال اون وقت بیا تو جامعه دیگران رو به کمال برسون !"تا خودت خوشبخت نباشی نمی تونی کسی رو خوشبخت کنی."
تو در راستای خوشبخت کردن دیگران به خوشبختی می رسی.
زمانی که به فردی کمک می کنی تا به آرزوش برسه از دوجهت میشه به این موضوع نگاه کرد.در نگاه اول شما به اون فرد کمک کردی تا به اون چیزی که می خواست برسه و می تونی با خودت بگی آره این من بودم اون بدون من نمی تونست ولی از نگاه دیگه در حقیقت این خدا بوده که این فرصت رو به تو داده تا به خلق اون کمک کنی تا خدا به این بهانه به تو کمک کنه.تو یکی به خلق خدا کمک کردی خدا از n جهت n کمک به تو می کنه.
عبادت جز خدمت خلق نیست(سعدی).
کسی که می خواد به دیگران کمک کنه انگیزه و هدف داره (رضای خدا) پس به تکامل میرسه.
این طبیعت حیات الهی
کمک به خلق خدا(برای خدا) تا رسیدن به خدا
هرگز هرگز
مرز بد بختی من را ندانستید
مردمان غرقه از هراسندگی
به صخره ی مرجانی فکر
هنوز هم دل
به بوم گم شده ی مهربانی پنجره ی اتاقشان بسته بودند!
غزال پریشان
پایش را بر کوزه ی شکسته ی دلش بسته
سنجاقکی سپید
ره گم کرده
و بر شب تاری دل بسته
سکوت می گریست
وانتظار
پیله ای خمیازه را هم شکسته
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
در شور باران
و در اتاقی از خاطره ها جان گرفته
با تپش گرمای نیمروز
و کلماتی که به تقلای هستی تو می رقصند.
صدای شور مهربانی می پیچد .
پرده ها مغرور از مولودی یک آغاز
و تو بر بلندا ایستاده آن روز
به آیینه ی بی تصویر زندگیت
چنگ می زنی.
زمان در اخبار پر حادثه لحظه ها
می نوازد آهنگ مهر .
می آیی
گرم و صمیمی
با سکوت دو چشم
پیچیده در بی تابی زمان.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
معقول نیست
گریستن بر فراز زنده ای.
هیهات
نافرجامی کولاک ، بی فرجام بود .
من از آن سوی تماشا
به مرز زمین آمده ام
و اکنون هیچ نمی خواهم
جز دیدار دوست.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
تو بر بلندای عشقم ایستاده ای
و نمی دانی که من
قساوت را
نگهبانم
و مرهم التیام را روزهاست
در سهولت قلب مهربانم
به غنیمت داده ام
و در این روز غنوده
که شانه ی خورشید
آبی است.
می توانی
مرا زا شأن بلند شبی سیاه
بربایی
و به آبی خورشید عشق
بسپاری.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
شب ها
نامهربان و سرد
بر کومه ام
می تابند .
و ستاره اضطراب
همیشه بر بام من
نا امیدی می پاشد .
من تو را در عبور رگ های گرم تابستان
و در گذری از بنفشه ها
دیدم.
خسته به هم رسیدیم
و در عبثی تلخ
راه بر هم بستیم .
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
بی ستاره بود
خواب من
با پیراهنی از زخم ها
از پنجره ها می گریختم
چون رازی.
ایستگاه حادثه ام!
گذرم بر غم بود.
در غبار آئینه ام
و دستی که به مهربانی
لبخند می زد
و سلامی بی پاسخ
و پناهگاهی سرد و مشکوک
کلمات به تسلیت من آمدند
زندگی بی تکرار جاریست
و اسم شب را ستاره نمی داند!
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
باران دریچه ای است و فریاد
چه گویمت به صداقت ، به مهر
که تکه های ابر قایقی است برای نجات
و زیرکی نگاه محتاطانه ایست به هر چه هست
از خود هیچ پرسیده ای ؟!
از خود هیچ پرسیده ای؟
و با خود آیا اندیشیده ای ؟
دوستی را هیچ تفسیر کرده ای به یقین؟
و نسیمی را ، هیچ آیا تفکر کرده ای به شک؟
یا روزی ، لحظه ای خود باوریت را شمرده ای به تفنن؟
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)سرم چون گوی در میدان بگرده دلم از عهد و پیمان بر نگرده
اگر دوران بنا اهلان بمانه نشینم تا که این دوران بگرده
مرا نه سر نه سامان آفریدند پریشانم پرشان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک مرا از خاک ایشان آفریدند